گذرگاه ماندگار



کافه‌ای، بزرگ بود. با شیشه‌های بلند رو به خیابان و سقف بلند. دیوارهایی به رنگ سبز مغز پسته‌ای و صندلی‌های راحت.‌راستی ببخشید،کافه نبود. رستورانی بود که فست فود می‌فروخت‌. فضای رنگی و پرنورش، با کنده‌های چوبی که دکور را کامل کرده بود، جان می‌داد برای نشستهای دوستانه. برای اینکه با دوستی چندین ساله بنشینی و از همه چیز حرف بزنی.

می‌شد حین نگاه کردن به آتش بازی که آشپز با ماهیتابه و گوشت، راه انداخته بود با دوستت از رنج و شادی که دیشب کشیده‌ای حرف بزنی و از قصه‌های او بشنوی. 

می‌شد با سردردی که داشتی، موسیقی تندی را که پخش می‌شد تحمل کنی و از شکر کردنهای رفیقت لذت ببری. هرچند راستش را بخواهی، نبودت، میان همه این لحظه‌ها بود. میان خندیدن‌ها، غصه خوردنها، محبت کردنها، لذت بردنها. 

همه این لحظات خوب پشت شیشه‌های بلند رستوران ماند و من با همراهی نبودنت، از آنجا بیرون آمدم. 



کافه‌ای، بزرگ بود. با شیشه‌های بلند رو به خیابان و سقف بلند. دیوارهایی به رنگ سبز مغز پسته‌ای و صندلی‌های راحت.‌راستی ببخشید،کافه نبود. رستورانی بود که فست فود می‌فروخت‌. فضای رنگی و پرنورش، با کنده‌های چوبی که دکور را کامل کرده بود، جان می‌داد برای نشستهای دوستانه. برای اینکه با دوستی چندین ساله بنشینی و از همه چیز حرف بزنی.

می‌شد حین نگاه کردن به آتش بازی که آشپز با ماهیتابه و گوشت، راه انداخته بود با دوستت از رنج و شادی که دیشب کشیده‌ای حرف بزنی و از قصه‌های او بشنوی. 

می‌شد با سردردی که داشتی، موسیقی تندی را که پخش می‌شد تحمل کنی و از شکر کردنهای رفیقت لذت ببری. هرچند راستش را بخواهی، نبودت، میان همه این لحظه‌ها بود. میان خندیدن‌ها، غصه خوردنها، محبت کردنها، لذت بردنها. 

همه این لحظات خوب پشت شیشه‌های بلند رستوران ماند و من با همراهی نبودنت، از آنجا بیرون آمدم. 



آدم وقتی کار ثابت ندارد و پروژه ای کار می کند، ممکن است چند ماه هیچ کاری نداشته باشد اما در عوض چند ماه مجبور باشد فشرده کار کند. برای من هم این اتفاق چند بار افتاده است. آخرینش همین چند ماه پیش شروع شده بود. 

بهار را با یک سفر عالی و البته حال روحی نچندان خوب تمام کرده بودم. تابستان با حال روحی نسبتا بد،بی کاری و عبور از سی سالگی گذشت و درست آخر تابستان برای همکاری با یک  پروژه دعوت شدم. کار از سی و یک شهریور ماه کلید خورد.

قصه پروژه چه بود؟ ساخت یک مجموعه 20 قسمتی مستند که قرار بود توصیف کننده تاریخ فرهنگی و اجتماعی 17 سال قبل از انقلاب باشد.یعنی از سال 1340 تا سال 1357. من به عنوان پژوهشگر، ایده پرداز و نویسنده همکاری با پروژه را شروع کرد. آقای تهیه کننده گفته بود، قسمتی از پژوهش انجام شده و فقط تکمیل آن مانده است. راست می گفت حدود 400 صفحه پژوهش انجام شده بود. اما حدود 350 صفحه اش کاملا کپی پیست بود.پژوهشگر قبلی لطف کرده بود و اینجای و آنجای متن کامنتهایی گذاشته بود، که آنها هم به کار می آمد. نمی دانم تصور دیگران در مورد پژوهش برای ساختن یک محصول رسانه ای چیست، اما فکر کنم هر عقل سلیمی می داند که کپی پیست کلی و متن حجیم بدون پردازش، بدون انسجام و با لحنها و موضوعات مختلف، فقط ذهن خوانند بعدی را آشفته می کند. 

پس تقریبا پژوهش را از اول شروع کردم. قدم اول، درآوردن تاریخ هر سال بود. وقتی می گویم کار قرار بود توصیف شرایط اجتماعی و فرهنگی هر سال باشد، یعنی اینکه دقیقا در هر سال چه اتفاقاتی در این حوزه ها افتاده است وخوب این حوزه ها یعنی همه چیز. از تصویب طرح حق رای برای ن بگیرید تا به دنیا آمدن فرزندان سلطنتی، قراردادهای نفتی، اعتصاب فلان رومه، اکران فلان فیلم، زله بوئین زهرا و تقریبا هر آنچه که مردم آن سالها با آن زندگی کرده اند. از آنجایی که وقت تنگ بود از میان همان پژوهش اولیه و چند کتاب مرجع برای هر سال متنی تهیه و مختصر توضیحی در مورد مهمترین اتفاقات آن سالها نوشته شد. حالا تقریبا دیگر می دانستیم در هر قسمت، به چه موضوعی می خواهیم بپردازیم. یک موضوع پررنگ شده و در کنار آن بقیه موارد هم روایت می شد. اما هنوز کار دقیق نبود و هنوز به جزئیات نیاز داشتیم. پس قدم دوم مرور رومه های آن سالها بود.

پس من رفتم سراغ کنابخانه مجلس. می رفتم بخش کاوش و در منابع دیجینال غرق در رومه های اطلاعات، کیهان و آیندگان دهه های 40 و 50 می شدم. صفحه های اول رومه اطلاعات (و در بعضی مواقع کیهان و آیندگان) هر روز، هر روز این هفده سال، را می دیدم و تیترهای مهم آن سالها را در جدولی می نوشتم. مثل سفر زمان بود. با این سفر بود که روزشمار این 17 سال پر از جزئیات مهم درآمد.

نوشتن روزشمار یک سال در دهه 40 بین یک تا یک و نیم روز طول می کشید. اما برای نوشته روزشمار یک سال در دهه 50 حداقل دو روز زمان نیاز بود. کار بلاخره همین دو سه روز پیش تمام شد. آنهایی که پروژه ای کار می کنند، می دانند که بعضی از پروژه ها کش می آیند. تمام نمی شوند.مدام با خودت تخمین می زنی که مثلا سه روز دیگر تمام می شود، ولی نمی شود. با پروزه می افتی سر لج. همه وقتت را برایش می گذاری. دیگر حتی وقتی برای تمیز کردن اتاقت نمی گذاری که پروژه زودتر تمام شود. اتاق بازار شام می شود. ناخنهایت یکی یکی می شکند ولی وقتی برای رسیدگی به آنها نمی گذاری که پروژه زودتر تمام شود. حتی موهایت دو روز یک بار شانه می شود. تمام خواندنی هایت را می گذاری کنار، کلاسهایت را یکی در میان می روی، وقتی مهمان می آید خودت را در اتاق حبس می کنی و می نشینی پای پروژه و. اما پروژه تمام نمی شود. البته روزهایی هم هست که این فشار تو را از هر نوع انرژی خالی می کند و برای چند ساعتی هیچ کاری جز روی تخت افتادن و فیلم دیدن از دستت بر نمی آیند.وقتی پروژه ای انقدر پرفشار می شود، فقط دلت می خواهد تمام شود.

وقتی تمام می شود. حس سبکی می کنی. اول از همه به بازار شام اتاق سر و سامانی می دهی. بعد از سه ماه سامانی به سر و وضعت می دهی، نمی دانید چه لذتی دارد وقتی بعد از حدود سه ماه با حوصله موهایتان را سشوار می کشید و از این فراغت حظ می برید. و بعد البته باید سریع بروید سراغ کتابهایتان چون به خاطر همان پروژه، نصف بیشتری از فرجه امتحانات را از دست داده اید و زمان زیای برای نوشتن پروپوزال پایان نامه تان ندارید. 

پاییز امسال من اینطور گذشت، پروژه ای را که به طور منطقی حدود یک سال وقت برای پژوهشش نیاز بود، در سه ماه انجام دادم.هرچند زمان کم نگذاشت آنطور که شایسته بود، پژوهش کنم  اما از انجام دادنش بسیار خوشحال و شاکرم. درگیری با تاریخ سالهای 1340 تا 1357 ایران فوق العاده بود. سالهای مهمی هستند این 17 سال. بگذریم از اینکه بعد از اتود زدن طرح اولیه دو قسمت، پروژه نویسندگی کار به خاطر  حجم زیاد پژوهش، نبود زمان و اهمیت رسیدن کار به تلویزیون برای پخش در بهمن ماه، از من گرفته شد و ناراحت شدم. هرچند بعدش فکر کردم به دلایلی خوب هم شد که این کار را ننوشتم. 

به دلیل همه اینها و با وجود همه فشارهایش، علی رغم اینکه نویسندگی این کار را نکردم، فارغ از اینکه این مجموعه مستند پخش بشود یا نشود، این پروژه یکی از تجربه های کاری خوب برای من بود. خدا را شکر.



⭕️ یک: چرا مجری یک برنامه تلویزیونی که کار رسانه‌ای می‌کند، نمی‌داند فرق گفتمان و گفتگو چیست؟ 

او آنتن یک برنامه زنده را در اختیار دارد، در پروفایل اینستاگرام خود نوشته است رومه نگار». باید بداند گفتمان با گفتگو فرق دارد و از جمله­‌هایی مانند: گفتمان باید شکل بگیره» و رسانه جای گفتمانه»، استفاده نکند.

⭕️ دو: آرش ظلی­ پور در جریان گفتگو با مسعود فراستی، گفت که برنامه من و شما» یک هاردتاک است. در ادامه اضافه کرد در سالهای اخیر این نوع برنامه، در تلویزیون ساخته نشده است.(در واقع برنامه سختانه» را که در  سالهای اخیر نزدیک­ترین برنامه به هاردتاک بوده، یا ندیده یا ندیده گرفته است.) به ­طور اساسی فکر می‌کنم تعداد زیادی از مجری‌های تلویزیون ما، دقیقا نمی‌دانند هاردتاک چیست. چه نوع سوالاتی در آن پرسیده می ‌شود. یا اینکه در هاردتاک سوالات سخت و چالشی پرسیده می‌شود یعنی چه. من و شما» یک تاک­‌شوست. یعنی برنامه گفتگو محور. اما آیا پرسیدن هر نوع سوالی با هر نوع ادبیاتی، آن را به هاردتاک تبدیل می‌کند؟ مسلما خیر. 

علاوه بر عدم دانش در مورد چگونگی سوال پرسیدن و اینکه چه سوالهایی پرسیده شود، ظلی پور در این قسمت برنامه من و شما، اصلا زبان بدن درستی نداشت. بر احساساتش کنترل نداشت. برافروخته می‌شد و این برافروختگی را به جای آنکه در جهت چالشی کردن گفتگو استفاده کند، در جهت تخریب مصاحبه‌شونده و برحق نشان دادن خود، مصرف می‌کرد. پوزخند زدن، خمیازه کشیدن، بین حرف مصاحبه‌شونده پریدن، خوب گوش ندادن، نه تنها یک هاردتاک، بلکه هر گفتگوی ساده‌ای را تلف می ­کند. بی‌ادبانه صحبت کردن، فاش کردن گفتگوی­های خصوصی قبل از برنامه با مصاحبه‌شونده و. جدا از حرفه‌ای نبودن، غیراخلاقی است.

⭕️ سه: اطلاعات درست و به روز داشتن از ضروری­ترین شاخصهای یک مجری خوب است. اطلاعات آرش ظلی‌پور در مورد میزان فروش فیلم هزارپا،به­ روز نبود.

⭕️ چهار:فراستی، بعد از اولین سوال خصوصی که از او پرسیده شد، توضیح داد که به تهیه کننده گفته است اگر قرار است از این نوع سوالها پرسیده شود، دعوتش را قبول نمی‌کند. تهیه کننده او را مطمئن کرده که اینطور نیست. پس فراستی آمده است تا در مورد  مسئله‌ای در سینمای ایران حرف بزند. چرا؟ چون به نظرش باید نسبت به آن مسئله، هشدار دهد . مجله خودش و برنامه تلویزیونی تخصصی که در آن حضور دارد، مخاطبان زیادی ندارد . پس فکر کرده که برنامه  پر بیننده‌تری مثل من و شما، بستر مناسب­تری برای بیان آن مسئله است. اما مشکل چیست؟

فراستی با ادبیات مخاطب این برنامه صحبت نمی ­کند تا حرفش را بفهمند. او در مورد سینمای کمدی ایران و مخاطبانش با واژه ­هایی مانند عقب افتاده، ضد اجتماعی، غیراخلاقی، تخدیری و. صحبت کرد. فراستی  باید بداند مخاطب برنامه من و شما که ممکن است درک تخصصی او را از جامعه ­شناسی و سینما نداشته باشد، این کلمات را توهینی به خودش و سلیقه سینمایی ­اش تلقی کند.

 آیا حرفهای مسعود فراستی در مورد سینمای کمدی ایران، که به زعم او یک آسیب اجتماعی است، غلط است؟ نه. حرف او را  باید در مکتب فکری که اساس تفکرش را، تشکیل می ­دهد، درک کرد. از نظر من می­توان مسعود فراستی را پیرو جامعه ­شناسان مکتب فرانکفورت دانست. مکتبی که نگاهی انتقادی به محصولات فرهنگی عامه ­پسند دارد. از نظر فرانکفورتی­ها محصولات عامه ­پسند و فرهنگ عامه ­پسند، تقریبا با همین کلماتی که از مسعود فراستی می­ شنویم، توصیف می ­شود. آنها به فرهنگ عامه پسند نگاه از بالا به پایینی دارند و مقابل آن، فرهنگ نخبه ­گرا را مطرح می ­کنند که  باعث تعالی جامعه و پیشرفت فرهنگ و هنر می ­شود. آیا مکتب فکری دیگری وجود ندارد که نگرش متفاوتی نسبت به فرانکفورتی ها داشته باشد؟ آیا   جامعه ­شناسان و متخصصانی در زمینه مطالعات فرهنگی، رسانه و ارتباطات وجود ندراند که نگاهی از بالا به پایین و تحقیرکننده به فرهنگ عامه ­پسند و محصولات آن نداشته باشند؟ آیا این متخصصان به جای نقد تلاش نمی ­کند به چرایی و چگونگی سلیقه عامه بپردازند تا درک کنند چرا فیلمی که از نظر فرانکفورتی­ها سخیف است، پرفروش می ­شود؟ وجود دارند. اما مسئله به نظر می ­رسد در جامعه ما هنوز ضرورت گذر از نگاه انتقادی، حس نشده است.پس ااما برچسبهایی که ظلی پور به فراستی به عنوان یک منتقد می زد، درست نیست. کاش ظلی پور سعی می کرد شیوه تفکر و نوع نگاه مصاحبه شونده اش را درک کند. بعد سعی کند با سوالاتی مناسب این شیوه تفکر را برای مخاطبش توصیف کند و توضیح دهد و بعد آن را نقد کند. نظراتش را به چالش بکشد، نه اینکه تمام مدت در تلاش برای اثبات اشتباه و بد بودنِ شیوه فکری و حرفه ای مصاحبه کننده اش باشد.

⭕️ پنج: وقتی فراستی برنامه را ترک کرد، ظلی‌پور در انتهای صحبتی که به نظرم توجیهی برای رفتار غیرحرفه‌ای خودش بود، گفت این لحظه برای من خوشایند است چون به نظرم این پایان جریانی است که آقای فراستی از سال 90 در برنامه هفت راه انداخت. جریانی که در آن می­‌شد هر کسی را با هر ادبیاتی نقد کرد. این چند دقیقه از اجرای ظلی‌پور را ببنید. نه می­‌تواند خوشحالی­‌اش را از اتفاقی که افتاده پنهان کند و نه  قصد این کار را دارد.احساسش را به غلیظ‌ترین شکل ممکن ابراز می‌کند. این هم یک رفتار غیر حرفه‌ای دیگر.

⭕️ شش: آرش ظلی‌پور با یک پست در صفحه اینستاگرامش از مسعود فراستی عذرخواهی کرد. به نظرم باز هم بر سر موضع خودش پافشاری کرده است. مدیر شبکه شما، ضمن عذرخواهی از مخاطبان، مجری و عوامل برنامه را توبیخ کرده است. برنامه قرار است یک هفته روی آنتن نرود.  برخی از رومه­‌نگاران و فعالان رسانه‌ای می‌گویند کنش درست در مواجهه با این مسئله، اخراج مجری است. به نظرم اخراج او از صدا و سیما باعث دیدن شدن بیشتر او می‌شود. مدیر شبکه باید لیست اشتباهات آرش ظلی‌پور را جلویش گذاشته، از او بخواهد آنها را اصلاح کند. مدیر باید از او بخواهد دانشش در زمینه رسانه و حرفه اجرا را بیشتر کند.­­ ما هم بهتر است، بی‌احترامی و مشاجره‌های گفتگو نما در تلویزیون را نگاه نکنیم تا برنامه‌ساز و مجری بدانند باید اشتباهاتش را بپذیرتد، خودش را ارتقا داده و محصول خوب برای ما بسازند.




حیاط را آب پاشی کرده بودم تا کمی هوای دم کرده عصر جمعه، خنک به نظر برسد. نشسته بر پله ایوان خانه، منتظر نسیم بودم. گفته بودم بیاید و دستی به صورتم بکشد. داشتم فکر می کردم این بار بگویم ابروهایم را هشتی بردارد یا نه که زنگ به صدا درآمد. بی خیال آیفون به سمت در رفتم و بازش کردم. تنها بود. گفتم:
-سلام. پسرها کوشن؟
همانطور که به طرف ایوان می رفت، روسری را از سرش کند و در حال بازکردن دکمه های مانتواش گفت:
- خاله شون معتادشون کرده به هری پاتر. داشتن فیلم سومش رو می دیدن.
بعدش هم چشم غره ای حواله م کرد. خندیدم و گفتم:
- تقصیر من نیست.من فقط پیشنهاد دادم‌.
یک صندلی جلوی دیوار گذاشت و گفت:
-مزه نریز. بیا بشین کارت رو بکنم زودتر.نمی شه اون دوتا زله رو تنها گذاشت.
روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار پشتم تکیه دادم. قرقره نخ را که از قبل آماده کرده بودم برداشت و در حالی که نخ را به گردنش گره می زد گفت:
-خجالت نمی کشی با این صورت پر مو می ری سر کار؟
-می کشم.
اولین دسته از موهای پشت لبم را کند و اخمهایم از درد درهم رفت.گفت:
-کوفت. خوب بگو من بیام برات بند بندازم.اینجوری می ری سرکار همه وحشت می کنن.
خنده ام گرفته بود. ولی نخندیدم. نمی توانستم بخندم.دوماه بود که سخت می توانستم بخندم. وقتی نخ را از پشت لبم برداشت و سراغ چونه ام رفت گفتم:
-نسیم!
-بله.
-باهاش بهم زدم.
نسیم اخم کرده بود.اخمش به خاطر دقتش در به دام انداختن یک تار موی سمج بود گفت:
-بهم زدی؟ با کی؟
-رضا
نسیم که برای تسلط بر چونه ام خم شده بود.صاف ایستاد. سعی کرد تعجبش را زیاد نشان ندهد. گفت:
-حالا کی هست این رضا؟
- یکی از همکارام. یه مدتی باهام معاشرت کردیم.شاید برای ازدواج. گفت دوستم داره.
نخ روی پیشانی ام سست شد.گفت:
-پس چرا بهم زدی؟
-بعد از شش ماه بهم گفت اونجوری که به درد ازدواج بخوره دوستم نداره.
نسیم نخ را از روی صورتم برداشت و در حالی که آن را از دور گردنش پاره می کرد گفت: 
- پسره بی لیاقت. کی بهم زدی؟
-دوماه پیش.
دستش روی میز کناری، بر موچین خشک شد.هنوز سعی می کرد متعجب نباشد. عصبانی بود.گفت:
-اونوقت تو تموم اون شش ماه و همه این دوماه رو خفه خون گرفته بودی و به من چیزی نگفتی؟
بی توجه به گلایه ش گفتم:
-می دونی.خودم تمومش کردم. گفتم من خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمی خوریم.باور کرد.
نسیم داشت دم ابرویم را برمی داشت.اخم افتاده بود بین ابروهایش.گفت:
-دروغ گفتی.
-دروغ گفتم.
چشمهایم را بستم. دو قطره اشک روی گونه هایم ریخت. وقتی چشمهایم‌را باز کردم نسیم داشت دندان بهم می سایید و دور ابروهایش قرمز شده بود. این یعنی عصبانی و ناراحت است. گفتم:
- کی تموم می شه؟ خیلی درد داره. پوستم داره می سوزه.
بدون اینکه چشم از ابرویم بردارد گفت:
- الان تموم می شه.خیلی زود تموم‌می شه قربونت برم.



عشق زیر روسری 

ماجرا از نوزده سالگی و اولین خواستگار شلینا(شخصیت اول داستان) دختری انگلیسی-آسیایی و مسلمان، آغاز می شود. تکلیف او با خودش مشخص است. او می خواهد ازدواج کند. اما همه چیز به سادگی همین جمله نیست. تشکیل خانواده هدفی که شلینا خیلی دیرتر از آنچه انتظارش را داشت ،به آن می رسد. 
خواستگارها یکی بعد از دیگری می آیند و می روند. اما هیچ یک مناسب او نیستند. او می خواهد به سنتها پایبند باشد و البته به دنبال عشق است. آیا این دو با هم جمع می شود؟ شاید شلینا ملغمه ای است از خصوصیتهای مختلف که او را خاص می کند. خاص نه به معنای ویژه . به معنای اینکه کسی نیست که او را همراهی کند. 
اول از همه شلینا،مسلمان است و این یعنی حتما باید با مردی مسلمان ازدواج کند. دوم اینکه او مسلمانِ دینداری است و همسر دیندار هم می خواهد. سوم اینکه او می خواهد همسرش از تصمیمی که برای حجابش گرفته است، حمایت کند.چهارم اینکه، او تحصیل کرده، مستقل، با هوش و شاغل است. شخصیت اجتماعی موفقی هم دارد. وپنجم، او به دنبال عشق است. به ظاهر این موارد شخصیت مورد پسندی را می سازند اما واقعیت این است که فرد مناسبی از میان خیل خواستگارهایش پیدا نمی شود. 
  سنت و فرهنگ شرقی شلینا که تا لندن او را دنبال کرده ،برایش آزار دهنده است. تصویر زن ایده آلی که این فرهنگ برایش می سازد، متفاوت از آن چیزی است که دینش می خواهد. این فرهنگ وقتی دختر به سنی می رسد و ازدواج نمی کند، بسیار اذیت کننده می شود. اما شلینا شخصیت قوی دارد. او تصمیم می گیرد، زانوی غم بغل نگیرد و زندگی اش را معطل ازدواج ، نکند. پس همانطور که منتظر همسر معهودش است، به رشد مادی و معنوی خودش مشغول می شود. او انواع راه های آشنایی برای ازدواج را امتحان می کند.خواستگاری سنتی،قرارهای ملاقات کور، همسریای اینترنتی و . .حتی زمانی فکر می کند کسی را دوست دارد و شجاعانه به پسر ابراز عشق می کند امارد می شود. 
شلینا در پی ازدواجش به دنبال تکامل دینش است. دوست داشته شدن و دوست داشتن طلب اوست. اما همه پسرهایی که وارد زندگی اش می شوند، کسی نیستند که باید باشند. نویسنده ،خواننده را همراه این سفر درونی شلینا می کند. سفری که تا تا نزدیک سی سالگی او ادامه دارد. در رهگذر این سفر، او بالغ می شود، رویاهای سیندرلایی را کنار می گذاردو متوجه می شود دقیقا چه می خواهد. اما باز هم کسی نیست. 
در اوج انتظار به حج می رود. آنجا دیگر همسر طلب نمی کند. طلبش در بیت الحرام، شکیبایی است. اینطور می شود که با دلی آرام به لندن باز می گردد.روزی پس از بازگشت در یکی از دورهمی های خیریه ای، با پسری آشنا می شود که غالب شاخص های خواستنی شلینا را داست. واینگونه عشق آغاز می شود. درست زمانی که سفر روحی شلینا کامل شده است.
عشق زیر روسری»، رمانی انگلیسی است که در سال دوهزار و نه میلادی در انگلستان منتشر شده است. کتاب بعدها به آمریکا و هند سفر کرد و البته ترجمه های اندونزیایی، عربی، آلمانی و هلندی آن هم منتشر شد. اینطور که به نظر می رسد کتاب به نوعی خودنوشت شلینا زهرا جان محمد» نویسندۀ آن است. نویسنده  برای  مجله های مربوط به مسلمانان و گاردین در انگلستان، ستون می نویسد.بلاگر هم هست و اسمش بین لیست صد زن مسلمان تاثیر گذار انگلستان و پانصد زن مسلمان تاثیر گذار دنیا وجود دارد. عشق زیر روسری» را نشر آرما با ترجمۀ محسن بدره» منتشر کرده و چاپ سومش هم روانۀ بازار شده است. 
نویسنده موضوع جذابی را برای روایت انتخاب کرده است. مسئلۀ ازدواج برای دختران مسلمانی که دل به دین داده اند و در دنیای مدرن امروز جایگاهی دارند و البته نمی توانند به سنتهای ملی یا قومی شان هم بی تفاوت باشند و دنبال عشقی در مسیر درست می گردند. چند خصیصه ای که جامعهجمع آنها را تاب نمی آورد.
جالب است که نمونه هایی زیادی مانند شلینا در ایران هم وجود دارد. و البته عجیب است که نویسندگان وطنی به این موضوع نمی پردازند. 
اما راستش را بخواهید نویسنده از پس نوشتن رمان، خوب برنیامده است. رمان گاهی از خط داستانی اش دور می شود و به بیانیه زن مسلمانی در دل غرب می ماند و می خواهد حرف بزند و البته تریبون برای حرف زدن کم ندارد.او یک ژورنالیست است و علاوه بر آن می تواند حرفهایش را در وبلاگ معروفش بنویسند. روایت های فرعی و واگویه های طولانی باعث می شود کتاب در خیلی موارد خسته کننده باشد. هرچند  شلینا زهرا جان محمد،راوی خوبی برای سفر دورنی قهرمانش است اما بهتر بود یکی دوبار دیگر کتابش  را بازنویسی می کرد تا از این موضوع خوب، رمانی جذاب خلق کند. 


پی نوشت: برای دیدن توضیحات ناشر در مورد کتاب و خرید آن،

اینجا را کلیک کنید.


گاهی هم انگار یکی را می اندازند وسط سیلی شبیه سیلی که نوحِ بزرگوار را در بر گرفت.منتها این بار سیل،حاصلِ باران آسمان و چشمه های جوشان زمین نیست.دریای آدمها، دنیاها، فکرها و. است.

مواج، پهناور و پر تلاطم. و آن بنده خدا، کشتی ندارد که سالها برای ساختنش، کمر خم و راست کرده باشد. شاید یک کرجی دارد. شبیه کرجی هاکلبری فین، که روان بر رودخانه بود، در دنیای متلاطم آدمها و فکرهایشان، بی هیچ حفاظی، به هر سو پرت می شود. 

راه نجات آن  پیرِ بزرگوار  پیامبران و این بنده خدا یکی است.

 خواستنی از ته دل. 

چه فرقی دارد میان خروش جوشان دریا و زمین گرفتار باشی یا در دریای پر تلاطم افکار آدمیان، سرگشته؟ راه یکی است.



همه مطالب حقیرِ آکنده از خشم و ناله و فغانی که صبح می‌نویسید، میان شما و خلاقیتتان می‌ایستد.
دل نگرانی برای کار، شستن لباس، خرابی اتومبیل، نگاه عجیب دوستان، همه این‌ها در ذهن نیمه هوشیارتان می‌چرخد و روزهایمان را آلوده می‌کند.
همهٔ این‌ها را بر روی کاغذ بیاورید.


  زمانهایی هست که آدمیزاد بدجور دلتنگ می­شود. دلتنگ چه؟ دلتنگ آدمها. دوستان، پدر و مادر،خواهر و برادر، مردها یا زنهایی که دوست داشته است و خیلی آدمهای دیگر. به ویژه این آخری که گفتم. آدمیزاد است دیگر. کاملا طبیعی است که این مدلی دلتنگ شود.

  فرض کنید شما سی سالگی را رد کرده ­اید. تا این سن معمولا رابطه­ یا رابطه­ های عاطفی را پشت سر گذاشته ­اید.(می­ گویم معمولا» چون ممکن است کسانی چنین تجربه­ ای نداشته باشند) اما حالا به هر دلیلی تنها زندگی می ­کنید.یعنی نه ازدواج کرده ­اید نه رابطۀ با ثبات عاطفی دارید. گاهی دلتنگ می­ شوید. دلتنگ آن مرد یا زنی که قبلا در زندگی شما بوده است. مثلا فکر کنید دلتنگ آدمی می ­شوید که وقتی 15 ساله بودید برای اولین بار به خاطر او،  حس محبت به دیگری را شناختید. یا دلتنگ آن دختری که در دانشگاه،  هوش و حواستان را برده بود. یا دلتنگ آن آدمی که در شرکت محل کارتان تحسینش می­ کردید. یا دلتنگ آن خواستگاری که به دلتان نشسته بود اما بعد از چهار ماه دوره آشنایی و با وجود دلبستگی به این نتیجه رسیدید که برای ازدواج مناسب هم نیستید. خلاصه اینکه روزهایی در زندگی­تان هست که دلتنگ آدم یا آدمهای ارزشمندی که روزی محبتی به آنها داشته­ اید، می­ شوید. ممکن است حتی گاهی خودتان را به خاطر این دلتنگی سرزنش کنید. مثلا به خودتان بگویید: برو بابا، تو حتی نرفتی به اون دختر بگی ازش خوشت میاد، حالا ادای مجنون رو درمیاری؟» یا من نمی­ فهمم اون مردک از خود راضی خسیس چی داشت که الان دلت براش تنگ شده؟»، یا خودتم می­دونی داری زیادی شورش می­کنی» و تا به حال نشسته ­اید حس دلتنگی­تان را آنالیز کنید؟  

  اینکه شما دلتان تنگ می ­شود. ااما فقط به آن آدم خاص مربوط نمی ­شود. او تنها یکی از دلایل است. شاید حتی بزرگترین دلیل هم نباشد. بزرگترین دلیل، تنهایی شماست. آدمیزاد محبت می ­خواهد. وقتی جای چنین نیاز بزرگی خالی است، علاقه ­های قبل،  با قدرت اظهار وجود می­کنند. شرایط زندگی­تان، اینکه درگیر چه مشکلاتی هستید، چقدر فشار رویتان هست، چقدر از زندگی­تان راضی هستید، چقدر احساس خوشبختی می­ کنید، نگرشتان به زندگی، شغلتان و عادتهایی که در زندگی دارید، خانواده­ تان و دوستانتان و البته شرایط هورمونی بدن شما، از دلایل مهم دلتنگی­تان هستند. پس وقتی دلتنگ هستید، اول از همه خود را سرزنش نکنید. بعد فکر نکنید عاشق دلخسته آن فرد بوده­ اید و زندگی کردن بدون او امکان ندارد. شما عاشق و نیازمند، محبت و همدم هستید. آن محبت، علاقه یا عشق، محترم و ارزشمند بوده و شما جای خوبی در خاطراتتان برایش نگه دارید. اما آدمیزاد عشق را می­سازد، عشقهای دیگری در انتظار شماست. کافی است بار سنگین جدایی ­های گذشته را زمین بگذارید و به خدا امید داشته باشید و از تنهایی ­تان برای خودتان غول نسازید. تنهایی سخت هست اما زیبایی ­های خاص خودش را دارد.



پشت میز کوچک آشپزخانه ­شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می­ خورد که چشمش به پنجرۀ روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت:

-می­دونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری بود. بارون نم نم می­زد.

دستش را به لبه میز گرفت و بلند شد. جاوید نیمرو را همانطور با ماهی تابه گذاشته بود وسط سفره و با عجله زده بود بیرون کهدیر به کارش  نرسد. ماهی ­تابه را برداشت و به سمت سینک رفت.

-همیشه همینقدر بی­ سلیقه است ها .ولش کنم حتی از تو قابلمه آخ آخ این چیزا رو درباره جاوید نباید به تو بگم. چی داشتم می­ گفتم؟

مایع را که روی اسکاچ ریخت، بوی پرتقال تا زیر دماغش بالا آمد، نفس عمیقی کشید.

-آره. اون روز هم بارون می­ اومد.اولش که بهم گفتن باورم نشد. نشسته بودم روی نیمکت وسط یه پارک نیمه متروکه، به خودم می­گفتم مگه می­شه؟

ماهی­ تابه آب کشیده را بو کرد. دماغش چین افتاد. این بار اسکاچ را شست و مایع را در ماهی ­تابه ریخت و مشغول شستن شد.

-این بوها هم منو نکشن خوبه. صدبار بهش گفتم نیمرو نمی ­خورم

ماهی ­تابه را بلاخره روی آب چکان گذاشت و آرام به سمت اتاقش  قدم برداشت. باز از کنار پنجره گذشت. باران می ­آمد.

-باورم نمی­شد اومدی. فکر کنم تقصیری هم نداشتم. انقدر منتظر اومدنت شده بودم و نیومده بودی که دیگه کلا نا امید شده بودم. اینکه یه روز بهم بگن اومدی، برام شده بود یه رویای دور. باورم نمی­ شد تو اون پارک خلوت درست نشستم وسط رویام.

مانتوی نخیاش را از روی رخت آویز اتاقش برداشت و تن کرد. نگاهی به شالهای آویزان کرد.

-به نظرت سبز یا قرمز؟ امممم بذار به مناسبت فروردین سبز بپوشیم.موافقی؟

در آینه به خودش لبخندی زد و مشغول سر کردن شال شد.

-به جاوید کی گفتم؟ چند ساعت بعدش. یعنی تا یکی دوساعت که همونجا نشستم و زار زار گریه کردم. از ته دل. از خوشحالی ها. برای دونه دونه غصه ­ها و روزهای بدم گریه کردم. از خوشحالی اینکه همه ­شون تموم شدن. گریه می کردم و می خندیدم.

ااز اتاق بیرون آمده بود، به آرامی روی چهارپایه ­ای که کنار در ورودی گذاشته بودند،نشست و به پهلو خم شد تا کفشش را بپوشد.

-ولی دوست هم نداشتم همون موقع به جاوید بگم. اون چند ساعت مال من بود. فقط مال من. عیش من بود. دنیا مال من بود. فقط من. خدا یه نعمتی بهم داده بود که دلم می­خواست ذره ذرۀ شادی­ش اول به جون خودم بشینه.

کفش پوشیدن خسته­ اش کرد. کمی به دیوار پشت سرش تکیه داد.

-معلومه که دوست داشتم جاوید رو خوشحال کنم. ولی فقط چند ساعت دوست داشتم شادی اومدنت مال خودم باشه. خدا به من تو رو داده بود دختر. دنیا رو گذاشته بود تو دستام. رو ابرها بودم.

دست به دیوار گرفت تا بلند شود.

-جاوید هم یه لحظه هایی با تو داره که فکر کنم اصلا دلش بخواد با کسی قسمتشون کنه. مثلا اون موقعی که تو رو می گذاره رو شونه هاش و می رین پارک و کلی براش قشنگ قشنگ حرف می زنی.

دسته کلیدش را از جا کلیدی برداشت و در ورودی خانه را باز کرد.

-حالا هم بیا بریم پیاده روی، اون درخت سر کوچه که تازه شکوفه زده رو بهت نشون بدم. فعلا مجبوری از چشم مامان نگاه کنی. ولی خیلی زود خودم همه این خوشگلی ­ها رو نشونت می­دم.



امروز هم از آن روزها بود. از همانها که مارمولک در وجودم خزیده  بود. اسمش را گذاشته­ام مارمولک چون حسی ریز است اما وقتی در وجود آدمی می­ خزد، پدرش را درمی آورد.  از آن حسهای بدی که در وجود آن پخش می شود و تا او را از کار و زندگی نیندازد، دست بردار نیست. خلاصه، مارمولک در وجود من می خزید، گردن درد خسته ام کرده بود و بی حوصله بودن برای کار کردن بر پروژه داشت، اوقاتم را تلخ می کرد. بنابراین همه شرایط آماده بود تا پیاده روی نروم و بخزم توی صندلی ام و سریالی چیزی ببینم. اما رفتم. به خودم گفتم امروز فقط یک کیلومتر پیاده روی می کنیم. همین اطراف خانه. بیشتر وقت را در پارک سر کوچه می گذارنیم و کتاب می خوانیم. همین کار را کردم و واقعا نتیجه خوبی داشت. بالا رفتن ضربان قلب، ترشخ آندروفین، هوای عالی، خوشرنگی بهاری پارک، صداهای مختلف موجود در آن و کتاب زیبای هنر سیر و سفر» نوشته آلن دوباتن»،کار خودش را کرد. درد موذی گردن ادامه دارد و راهش را به سمت سرم پیش گرفته است. اما نکته مهم این است که من مغلوب مارمولک نشدم.

و چقدر حال امروز من با چیزی که در کتاب دوباتن خواندم، مطابقت داشت. دوباتن از باز شدن فکر با تغییر مکانی گفته بودم. نوشته بود در خانه میان وسایلی که معمولا تغییرشان نمی دهید، تغییر کردن برایتان سخت است چون فکر می کنید مثل آنها هستید. اما اگر از خانه بیرون بزنید و در معرض مکانهای جدید قرار بگیرد، فکرتان هم باز می شود. برای من که حسابی کاربرد داشت.



گاهی اینطور می شود. حتی بعد از رابطه های بلند مدت. حتی بعد از اینکه دوستانت مثل خانواده شده اند. مثل خواهرانت. حتی بعد از اینکه آنها و زندگی شان جزئی از دغدغه های ثابت زندگی ات هم شدند، باز گاهی کاری از دستت برنمی آید. گاهی فقط می توانی نظاره گر شرایط بدشان باشی، ناراحنی شان گوشه ذهنت باشد، تمام وجودت گوش شود برای غصه هایشان یا اصلا نشنیده و ندانسته، غمخوار باشی. اما کار دیگری از دستت ساخته نیست. قدمی برای بهتر شدن شرایطشان نمی توانی برداری. البته می توانی. دعا می کنی. دعا می کنی و خدا دعا را می شنود. همبشه شنوده بوده است . و از آنجایی که همه چیز دست خداست شاید دعا کردن مهم ترین قدمی است که می توانی برای رفیقت برداری.


فصل سوم سریال stranger things رو چند روز پیش تموم کردم. ولی هنوز فکر می کنم. چرا آخه نویسنده این کار رو با ما می کنه؟ البته می دونم چرا. وقتی می خوای بیننده هات رو تشنه فصل بعدی نگه داری که با ولع نگاهش کنن، یکی از راه ها اینکه یکی از باحالترین شخصیتهای قصه رو تو نیم ساعت آخرِ قسمت آخر، بکشی. (شکلک گریه)


ترس ها آدم را می کشند. یکی روزی به من گفت، آدم ها ترس هایشان را زندگی می کنند. راس می گفت. آدمیزاد انقدر به ترسهایش فکر می کند تا آخر او را گوشه رینگ گیر بیندازند و تا آنجا که می خورد، مشت و لگد حواله جانش کنند. حالا حکایت من است. ترسی خفته در اعماق جانم که بیست و اندی سال است جا خوش کرده و نمی رود. امروز به خدا گفتم اگر قرار است دوباره اتفاق بیفتد، زودتر لطفا. انتظار کشنده است.اما راستش را بخواهید دلم نمی خواهد اتفاق بیفتد. دلم نمی خواهد سنجاق شوم به زمین. 


اسرافیل» بیشتر از آنکه قصه سفر و رفتن باشد، قصه ترک کردن است. قصه رها کردن. آیدا پناهنده» کارگردان اسرافیل، با این فیلم و فیلم قبلش ناهید» در حال تثبیت خود در زمینه پرداختن به زندگی ن است. و اگر از من بپرسید می گویم در حال تثبیت خود در کارگردانی نه است. توجه به جزئیات، نشان دادن حس های ن با قاب بندی­ های ساده دوربین و بازی حسی بازیگران(مثل جایی که ماهی» دلش خیره دست پیمان» به دستگیره ماشین می شود) و پرداختن به لایه های زیرین حسی، از ویژگی های اسرافیل است.

اسرافیل قصه زنی (ماهی)است که فرزند خود را از دست می­دهد. همزمان، عشق قدیمی اش (پیمان) که به خاطر او حتی خودکشی هم کرده است از کانادا باز می گردد. رفتن پیمان به میل خودش نبوده است. دایی ماهی آدم تند مزاجی است که رفتارش باعث فراری دادن پیمان و ازدواج اجباری ماهی با کس دیگری می شود که خیلی هم دوام نمی آورد. ماهی پسرش را از دست داده، در سنی بالای چهل سال، هنوز در خانه مادری، زیر نظارت او و دایی اش زندگی می کند و آزار دهنده تر اینکه به او خبر می دهند احتمالا رحمش دیگر قابلیت باروری نخواهد داشت. خبر سنگین است. برگشتن پیمان، نوری در دل ماهی می تاباند؟ می تابند. در آن وضعیت روحی، برگشتن عشقی قدیمی که حسرت بر دلش گذاشته، کمی او را شاد می کند. اما دو مشکل وجود دارد. خانواده سنتی و متعصب و دختری دیگر به نام سارا». دختری که با وجود تفاوت سنی زیاد با پیمان، تصمیم به ازدواج با او دارد. چون از زندگی آشفته و مادر روان پریش خود خسته شده است. آیدا پناهنده در جایی از فیلم، ما را همراه سارا، سوار بر قطار می کند از محل زندگی ماهی که شمال کشور است، به تهران می برد. فیلم، فرمی اپیزودیک به خود می گیرد. ما بیننده قصه زندگی سارا، مادرش و برادرش می شویم. زندگی گره خورده ای که سارا دیگر توان تحمل آن را ندارد. آنقدر خسته است که تا گرفتن نامه عدم سلامت روانی مادرش، برای به دست آوردن پول، پیش می­رود.

اسرافیل، با بازگشت سارا به شمال، به مرحله گره گشایی دو داستانی که بازگو کرده است، می رسد. پیمان، توانایی فراموش کردن ماهی را ندارد. اما ماهی خود را از او جدا می کند. پیمان توانایی دل کندن از سارا را هم ندارد و عقب کشیدن ماهی فرصت خوبی است برای اینکه او با سارا برود. سارایی که مادر روان پریش خود را (با بازی خیلی خوب مریلا زارعی) پشت سر گذاشته، تا با پیمان دنیای جدیدی را شروع کند.

 

پ.ن: فیلم اسرافیل، سال 1395 ساخته و سال 1396 اکران شده است. این فیلم در کشور برنده جایزه نشده اما در جشنواره های خارجی سه جایزه را از آن خود کرده است.


شاید ندانی جان من، اما تکه­ای از تو در شیشه­ عطری که به من هدیه دادی، ماندگار شده است. کافی است کمی از آن را روی لباسم بپاشم،تو برای مدتها به آن سنجاق می­ شوی. برای مدتها کنار قلبم جا خوش می­ کنی. هر لحظه که نفس می­ کشم، سُر می خوری در خیالم.

راستی من عاشق رایحه آن عطرم.

#از_میان_­نامه ­های­_عاشقانه


#از­­_میان _نامه ­های­_عاشقانه

دیروز  تو تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده بودی. چند قرص مسکن خورده بودی. اما هیچ کدام اثر گذار نبود. پاهایت را از درد به هم می ­زدی. صدا از پاهای دردناکت درمی ­آمد از لبان تو نه. چانه من با هر تکان پاهایت می ­لرزید. معلوم است که نگذاشتم اشک­هایم را ببینی، چون می­ دانم دلت می گیرد. نمی ­خواستم گرفتگی دل هم به گرفتگی کمر و بقیه عضلاتت اضافه شود.

دلم اما مثل سیر و سرکه می­ جوشید و بی­قرار بود. یکی یکی قرص­هایی را که خورده بودی، می ­شمردم تا ببینم بلاخره چه زمانی افاقه می­ کنند. تو اما مثل همه این 40 سال، وقت مریضی خیلی مظلوم شده بودی. حرف نمی­زدی و در سکوت درد می ­کشیدی و من می­ دانستم سکوت مسکن خوبی است برای تو. همین شد که  لبهایم را دوختم به هم و لام تا کام حرف نزدم. فکر کنم هزار سال گذشت تا بلاخره مسکن­ها کار خودشان را کردند و خوابت برد. حالا خوابیدی اما گاهی توی خواب از درد ناله می­کنی. چنگ می­ زنند به قلبم.

 ساعتت را کوک کردم تا برای نماز شب خواب نمانی. بیدار که شوی من خوابم. آنقدر حرص خوردم که مجبور شدم قرص آرام­بخش بخورم و الان به زور چشمانم را باز نگه داشتم تا این را بنویسم. می­دانم صبح بهتر خواهی شد. پس با آرامش می ­خوابم. لطفا برای صبحانه، چای دم کن.

 

پ.ن: متن هایی که در با هشتگ #از­­_میان _نامه ­های­_عاشقانه» نوشته می شوند، تلاشی هستند در جهت تمرین نوشتن. 

 

 


#از_میان_­نامه ­های­_عاشقانه

 

شاید ندانی جان من، اما تکه­ای از تو در شیشه­ عطری که به من هدیه دادی، ماندگار شده است. کافی است کمی از آن را روی لباسم بپاشم،تو برای مدتها به آن سنجاق می­ شوی. برای مدتها کنار قلبم جا خوش می­ کنی. هر لحظه که نفس می­ کشم، سُر می خوری در خیالم.

راستی من عاشق رایحه آن عطرم.

 

پ.ن: متن هایی که در با هشتگ #از­­_میان _نامه ­های­_عاشقانه» نوشته می شوند، تلاشی هستند در جهت تمرین نوشتن. 

 


دیروز از مامان خواهش کردم یک نوروبیون دیگر تزریق کند. درد که پیچید توی پاهایم، دیدم اگر نجنبم و تقویت کننده نرسانم به بدنم، باز می ­افتم. آن هم وسط این همه کار. خنده ­دار است تا دکتر گفت:عزیزم این کارت رو کامل باید بگذاری کنار.»، شدت کار من بیشتر شد. البته که به خاطر توصیه او و دکتر قبلی­ اش، یک کار استرس­ زا و درگیر کننده را تحویل دادم. اما هنوز درگیر خرده کاری­ هایش هستم. پژوهش استرس ندارد. فقط خیلی انرژی گیر و خسته کننده است. البته که اگر به فورس زمانی بخورد. مثلا الان که باید به یک هفته دیگر برسد، خیلی استرس ­زا می شود. این وسط یک کار جدید قبول کردم. فکر می ­کردم هم سبک است و هم از فضای علاقه ­مندی­ هایم خیلی دور نمی ­شوم. البته آن هم الان یک چالش سخت دارد. خلاصه اینکه دو تا کاری که در حال حاضر در دست دارم، در دوران پرحجمی، پرفشاری و فورس زمانی هستند. فکر کنم ان­شالله یک هفته دیگر تمام شوند. تا اینجا که به نظرم خوب آمدم. خودش کمک کرده است. شکرش. از این جا به بعد هم ان­شالله خوب پیش می­روم.


از آن روزهاست. در پی روزهایی که بیشترشان از آن روزها» بودند. کلی کار دارم. کلی یعنی خیلی زیاد. کارهایی که مهلت تحویلشان تمام شده و به عبارت دیگر، الان در مرحله ببخشید، در اسرع وقت می­ رسونم»، هستم. انقدر وضعیت زیاد است و استرس دارم که نشستم به خدا گفتم:تو اگر بخواهی زمان کشی میاد. به وقتم برکت بده. کارها امروز تموم شه.» بعد فکر کردم مگر اینکه معجزه­ای پیش آید که کارها امروز تمام شود. بعدتر فکر کردم که معجزه از خدا که چیزی نیست. خلاصه پر از استرسم با ذهنی مشغول و بدنی خسته. کار که کش می آید اینجوری می شود. آدم را خیلی خسته می کند.

وسط این بازار شام، آدم جدیدی همین دیروز افتاد وسط زندگی ام. مادر یکی از دوست هایم معرفی اش کرد. انقدر رودربایستی داشتم که به او نگویم الان وقت خواستگار نیست. خلاصه اینکه قرار شد آقای میم (خواستگار محترم) تماس بگیرد که حرفهای اولیه را بزنیم. تماس گرفت . چه تماس گرفتنی. حدود سه چهار ساعت از وقت من را که الان برایم حکم مخازن طلا دارد گرفت. خوش صحبت بود و خیلی امتیازهای دیگر داشت. و همین به علاوه چیزی به اسم آداب معاشرت نمی گذاشت به اون بگویم که حالا کمتر حرف بزن. حرفهایت را بگذار برای دیدار حضوری. آقای میم دیشب می گفت فردا هم حرف بزنیم و من وسط خنده هایم از میزان پیگیر بودنش، گریه ام گرفته بود. برایش توضیح دادم که دو سه روز آینده خیلی درگیرم و باید پروژه ای تحویل دهم. امیدارم بی خیال تلفنی حرف زدنِ امروز شود.

وسط این همه کار، حضور آقای میم راحت نیست. خصوصا که به نظر چرب زبان یا با نگاه مثبت، آدم گرمی به نظر می رسد. حرف می زند. پیام می فرستد. و من فقط تشکر می کنم و سعی می کنم در حدی پاسخگو باشم که بی ادبی نشود. این میان که ذهنم درگیر کار و جسم و آینده و آن دوست قدیمی است. حضور این آدم که در وهله اول نتوانستم دلیلی برای رد کردنش پیدا کنم، سخت است.


#از­­_میان_نامه_­های_عاشقانه

 

سلام

یادم می­‌آید بچه که بودیم بین بچه‌­­های مدرسه باب بود اگر کسی می ‌رود جمکران یا اصلا خودمان را اردو بردند قم و جمکران، برای امام زمان نامه بنویسند. مثلا آرزو­هایشان را، خواسته­ هایشان را. بعد آن نامه را بیندازند در چاهی که آنجا بود. هیچ وقت آن چاه را ندیدم. غالبا هم روشنفکر بازی درمی‌آوردم و می‌گفتم : این چه خرافاتی است؟ خوب درست بنشین و دعا کن.» حالا مدتی است نمی ­دانم اسم این باورها خرافه است یا نه. آن کسی که نامه می ­نویسد، به آن چاه می ­اندازد و ایمان دارد که امام زمان نامه ­اش را می ­خواند، متحجر است یا من که به او خرده می­ گیرم، ایمان درست و درمانی به حضور امام زمانم ندارم. مدت ­هاست فکر می­‌کنم وقتی حضور دارند و در کنار ما هستند چرا نامه­‌هایمان را نخوانند؟!

حالا که اینجا نشسته ­ام و طبق معمول مبهوتم و هیچ حرفی به زبانم نمی ­آید، گشتم و کاغذی پیدا کردم. می­ اندازم در ضریحتان. چه کسی گفته شما نامه من را نمی ­خوانید. چه کسی گفته خدا نمی ­خواند؟

خودکار مانده در دستم. وسط نشسته ­ام. رویم می‌­شد، اینجا را با پاهایم وجب می ­کردم تا دقیقا وسط بنشینم. گاهی سرم به چپ می­ چرخد. گاهی چشمم به راست خیره می ­شود. خودکار اما مانده روی کاغذ. مانده ­ام چه بنویسم؟ از چه بنویسم؟ دعا کنم؟ طلب بخشش کنم یا آرزوهایم را برایتان لیست کنم؟

نمی ­دانم. فکر نکنم بخواهم هیچ کدام از اینها را بنویسم. چیزی قلبم را پر کرده است که نمی ­گذارد فکر کنم. دوست دارم فقط خیره شوم. گاهی به چپ گاهی به راست. نیمه شب است. مردم این ­طرف و آن ­طرف خوابیده ­اند. پتو کشیده ­اند روی سرشان و خوابیده ­اند. آدم می ­ماند غبطه بخورد به حالشان، به آرامششان ، به صمیمیتشان، یا فکر کند چطور می ­توانند روی همچین خاکی بخوابند؟! اینجا را، این خاک را چه بگویم؟ مجری­‌های تلویزیون و برخی مداح­ ها تازگی ­ها به اینجا می­گویند: خیابان بین الحرمین».خیابان مگر مفهومی شهری نیست؟ اینجا که بیابان بود. کاش می­ گذاشتند بیابان بماند. کاش شهر و بازار و خانه ­ها را نمی ­کاشتند وسط اینجا. کاش می­ گذاشتند در بیابان بیاییم زیارت. آن موقع همه چیز شاید سخت­ تر می­شد، نه؟ شاید این حس سنگینی که انگار به قلب آدم چنگ می ­زند و او را به زمین می ­اندازد، آن موقع بیشتر می ­شد.

دعا نمی ­کنم.طلب  بخشش هم. فعلا فقط می ­خواهم حرف بزنم با شما. حرف های معمولی. دوست ندارم خیره شوم به ضریح و حرف بزنم. نامه می­ نویسم چون واقعی ­تر است. چون حضورتان بیشتر حس می ­شود. نامه را می ­اندازم در ضریح. در ضریح خودتان. البته کلی دل دل کردم که در کدام ضریح بندازم. دو نامه ندارم. همیشه همین طور است. چشمهایم اگر می­ توانستند، هر کدام به یکی از گنبد های اینجا خیره می­ شدند. هر کدامشان برای یکی از شما اشک می ­ریختند. اما انقدر توانا نیستند. می ­دانم نامه را  ارسال نکرده، جوابش را می­گیرم. جوابش را می­ فرستید. جوابش همین غم دلم است. من در دور شدن از شما استادم. اما شما که از من دور نمی ­شوید؟ می ­شود هر وقت دور شدم، برایم نامه بفرستید؟ غمتان را بفرستید در دلم؟ غمتان که در دلم باشد هر چقدر هم دور شده باشم، برمی ­گردم. درست مثل کبوترهای اهلی شده.

 


رولد دال» عالی است. اولین بار که ماتیلدا» را خواندم دبیرستانی بودم. همان سال بر این کتاب و رمان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» برای یک مسابقه دانش‌آموزی نقدی نوشتم. نقد که نه، متنی نوشتم. متنم در مورد رمان زویا پیرزاد» در منطقه مقام کسب کرد. از آن سال تا همین چند سال پیش دیگر گذارم به کتاب‌های رولد دال نیفتاده بود. امسال به دلیل تلاش برای نوشتن رمانی برای کودکان شروع به خواندن آثار کودک و نوجوان کردم و کیست که نداند در این زمینه حتما باید کتاب‌های رولد دال را بخواند؟ بنابراین دوباره ماتیلدا را به دست گرفتم. کتابی که تقریبا هیچ چیز از آن را به خاطر نداشتم. نتیجه چه شد؟ شگفت انگیز بود. قصه‌های رولد دال مخلوطی از بدجنسی، شیطنت، طنز، جسارت، شجاعت، غلبه بر شر و. هستند. من که فکر نمیکردم بچهها از چنین ترکیبی خوششان بیاید. ولی حقیقت این است که تاریخ ثابت کرده است که بچه‌ها در سرار دنیا عاشق رولد دال هستند و او تاثیرهای فراوانی بر جامعه خودش داشته است. از ماتیلدا که بگذریم. اخیرا یکی از کتابهای کمتر معرفی شده او را خواندم.بدجنس‌ها». این کتاب شرح زندگی یک زن و شوهر به شدت حال به هم زن و کثیف و بدجنس است. ولی کلی با آن می‌خندید. یک سوم اول کتاب شرح بلاهایی است که این زن و شوهر بر سر هم می‌آورند. چه بلاهاییlaugh.  مابقی کتاب هم در مورد یک بدجنسی مداوم آقای بدجنس» است. او که در سیرک کار می‌کرده سه میمون دارد که آنها را آموزش می‌دهد و در این کار بسیار سخت‌گیر است. علاوه بر اینکه عادت دارد هر هفته روی شاخه درخت کنار قفس میمون‌ها چسب بمالد تا گنجشگ‌ها به آن بچسبند. این طوری آنها را شکار و بعد هم کباب می‌کند. مشخص است که بعد از مدتی میمون‌ها از دست او خسته می‌شوند و از آنجایی که دلشان برای پرنده‌های بخت برگشته هم می‌سوزد آنها را از قضیه چسب آگاه می‌کنند. بنابراین این حیوانات باهم تصمیم می‌گیرند همان بلایی را که آقا و خانم بدجنس با چسب سر آنها آورده‌اند سر خودشان بیاورند. چه طوری؟ خودتان قصه را بخوانید. این بخش جذاب‌ترین بخش داستان است.

زبان ساده، تصویر سازی ساده و خوب، طنز و خلاقیت از ویژگی‌های کتاب‌های رولد دال است. و همین‌هاست که او را محبوب کودکان کرده است. البته که فکر کنم بزرگترها هم دوستش دارند.

 


 

#از_میان_­نامه­ های­_عاشقانه

خیلی طول کشید. اما یک روز به خودم راستش را گفتم. رفتم جلوی آینه، در چشمهای خودم ذل زدم و گفتم:گول نزن خودت را. این ماجرا  دقیقا همانی است که فکر می­کنی نیست.» از آن به بعد دویدم تا برسم به تو. تو دیدی؟ دیدی. آن چشمانی که از من دلبری کرد، دید خوبی داشتند. من به تو رسیدم. اما نگاهت. امان از چشمانت در لحظه رسیدن. چه داشت که پاهایم را میخ زمین نکرد؟ ماندم اما. در حالی که انگار تو وسط فرشین ه­ای از گدازه ایستاده بودی و من مدام روی گدازه ­ها  می­رقصیدم.

ببخشید. پاهایم دیگر جایی برای سوخت و تاول زدن ندارد. باید بروم. چشمانت هنوز هم مرا پاگیر نمی­کند.

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قرار نیست همه کتاب‌ها را تمام کنیم. هیچ اجباری برای خواندن کتابی که از آن خوشمان نمی‌آید نیست. این دو جمله را مدام با خودم تکرار می‌کنم که یادم بماند نیمه خواندن کتابی که خوب نیست یا آن را نمی‌پسندم هیچ اشکالی ندارد. دیروز یکی از همکلاسی‌های کارگاه رمانم می‌گفت: من فقط 50 صفحه به نویسنده وقت می‌دم که من رو جذب کنه. اگر نکرد، کتاب را کنار می‌گذارم.» برای همین بود که من نورثنگر ابی» نوشته جین آستین» را هم نیمه خوانده رها کردم. اما آن را در لیست کتاب‌های خوانده‌ شده‌ام نوشتم. اما برسیم به رمق» نوشته مجید اسطیری».

کتاب را گرفته بودم که برای آن مرور بنویسم. نشد. همزمان شد با سرشلوغی‌هایم. کارهایی مثل نوشتن و پایان نامه و شغل و. علاوه بر اینکه کتاب کشش لازم را نداشت. راوی اول شخص خسته کننده. با داستانی که زود لو می‌رود. شعارهایی که شنیده‌ایم. قصه نوشتن در مورد موضوع این کتاب، ظرافت و هنرمندی بیشتری می‌طلبد. هرچند که به سراغ تاریخ رابطه ایران و اسرائیل در خلال آن برهه تاریخی ایران رفتن ایده خوبی است، اما قصه خالی از ظرافت است. مضمون از همان اول خودش را معرفی می‌کند. در نهایت من میلی برای تمام کردن کتاب نداشتم. 30 صفحه نهایی مانده بود که تحویلش دادم. پس در نظر بگیرید که همه این نوشته ازذهن کسی برآمده که کتاب را کامل نخوانده است. و در مورد آن قمستی که خوانده نظر می‌دهد. چه بسا اگر کامل می‌خواند نظرش دچار تفاوت‌هایی می‌شد.

 

#نظر_در_مورد_کتاب


 

شما را نمی‌دانم اما من حسابی عاشق سریال‌های معمایی- جنایی هستم. همه آنها هم یک شیوه روایت دارند. هر قسمت باید معمایی حل شود و یک معمای بزرگ در بستر تمام قسمت‌ها وجود دارد که نقش نخ تسبیح یا چفت و بست کلی قصه را بازی می‌کند. به نظر می‌رسد ساختن چنین سریال‌هایی بسیار ساده باشد. کافی است یک زوج (معمولا غیر همجنس) به علاوه تعدادی قتل و جنایت، به علاوه معما به علاوه قصه‌های فرعی شخصی و خانوادگی هر یک از شخصیت‌های قصه، داشته باشیم. دیگر همه چیز برای نوشتن فیلم‌نامه آماده است؟ نه. واقعا اینطور نیست. اتفاقا چون ساختار و خط روایتی تکراری است و تعداد زیادی سریال به این شیوه ساخته شده‌اند، کار سخت‌تر است. چرا که  مخاطبانی که به سراغ سریالی با این مضمون و ژانر می‌آیند، آثار قبلی را هم دیده‌اند و حالا توقع کار جدیدی از تیم سازنده دارند. پس اینجا چیزی که مهم می‌شود شیوه قصه‌گویی فیلم است.

سریال Mentalist (روانکاو) هم یکی از سریال‌هایی است که در همین ژانر و با همین ساختار و خط روایت تکراری ساخته شده و از سال 2008 تا 2015 میلادی از شبکه CBS آمریکا پخش شده است. اما این سریال چقدر در دل مخاطبان خود جا کرد؟ بگذارید اول کمی در مورد داستان بگویم.

قصه در مورد مردی است به اسم پاتریک جین». او بسیار باهوش است و توانایی ذهنی بالایی برای شناخت افراد، فهمیدن زبان بدن آنها و دانستن چیزهایی که آنها خود نمی‌گویند، دارد. از این توانایی‌اش برای پول درآوردن استفاده میکند. چه می‌کند؟ خود را به عنوان یک واسطه با ارواح معرفی کرده و اینطور با از دیگران پول می‌گیرد. و بله، بر خلاف تصور ما حتی در آمریکا هم مثل خیلی از جوامع کوچک آدمها هنوز به ارتباط با ارواح اعتقاد دارند. پاتریک یک شارلاتانی است که از این نیاز و اعتقاد دیگران استفاده می‌کند. تا جایی که کارش به تلویزیون شرکت در یک برنامه یه عنوان واسطه با ارواح می‌کشد و آنجاست که خودش را بدبخت می‌کند. از آنجایی که زیادی به خودش مغرور شده است، به دوربین زل می‌زند و Red John (جان قرمزی) را به باد تمسخر می‌گیرد. جان قرمزی ضد قهرمان قصه است. قاتلی سریالی که به طرز وحشتناکی آدم می‌کشد و پلیس در دستگیری آن ناتوان  بوده است. پاتریک او را مسخره می‌کند و شب که به خانه می‌رود می‌بیند جان قرمزی دختر و زنش را کشته است.  او به همین دلیل کل زندگی گذشته‌اش را دور می‌ریزد. مرد شریفی شده، به گروه پلیسی می‌پیوندد که روی پرونده جان قرمزی کار می‌کنند و شروع به کار کردن با آنها به عنوان مشاور می‌کند. پاتریک برای آن گروه شبیه فرشته است. چون معماهای بغرنج قتل را حل می‌کند. اما همه این کارها را  فقط به خاطر خودش انجام می‌دهد. تا جان قرمزی را پیدا کرده و او را بکشد. که در نهایت می‌کشد.

سریال را دوست دارم چون طی چند فصل و چندین قسمت تو با شخصیت‌ها، زندگی‌شان، روابطشان و تغییراتشان خو می‌گیری. با قصه‌هایشان زندگی می‌کنی. بازیگران روانکاو همگی در کار خود خوب بودند. مشان سیمون بیکر» بازیگر نقش پاتریک جین بود که برای همین نقش هم نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد در گلدن گلوب شده است. گاهی هنگام تماشای سریال باید چند دقیقه‌ای فیلم را به عقب برگردانید تا بتوانید با دیدن تنها یک نوع نگاه یا یک لبخند پاتریک، معما را حل کنید.

جان قرمزی در اواسط فصل شش به طرزی که کمتر از حد انتظار بیننده است، کشف شده و کشته می‌شود. بیننده‌ای که پنج فصل و نیم دل دل می‌کرد که بهتر است پاتریک دست به قتل بزند یا نه؟ بلاخره شاهد انتقام گرفتن اون می‌شود که از نظر خودش مشروع است. و بعد او زندگی خود را از سر می‌گیرد. بقیه فصل شش و فصل هفت بیشتر به رابطه پاتریک و تریسا لیزبون» (مامور ویژه و رئیس پاتریک و دوستش در تمام این فصول) و ازدواج آنها می‌گذرد.

اما چه چیزی همه این فصلها را تا این اندازه جذاب می‌کند، شیوه روایت داستان‌گوست. قصه در اغلب موارد غافلگیرکننده است. ببننده علاوه بر سرگرم شدن، به فکر هم فرو می‌رود. هر قسمت ما قصه آدم‌هایی را می‌بینیم که شاید اصلا فکر نمی‌کنیم بتوانند کسی را بکشند یا از بس که بی‌رحمند تبدیل به هیولا شده‌اند. قصه پلیس‌های کثیف. قصه بچه‌آزارها. قصه دانشمندانی که برای کسب موفقیت آدم می‌کشند. قصه کسی که دیگری را به خاطر بلیت بخت‌آزمایی می‌کشد. قصه‌های بسیاری از قتل به خاطر پول و عشق. و مخاطب مدام با خودش فکر می‌کند: عجب موجود عجیبی است آدمیزاد! هیچ کاری نیست که از آدم بعید نیست!»

اگر قصه‌های معمایی و جنایی دوست دارید، اگر از دیدن جنازه در انواع حالت‌ها که بسیاری از آنها حال بهم زن هستند، نمی‌ترسید، اگر دوست دارید تصویر واقعی‌تری از جامعه آمریکا ببینید، روانکاو گزینه خوبی است. هر چند داستان در برخی قسمت‌ها و در فصل شش و هفت افت می‌کند. طوری که از 17 میلیون و خرده‌ای بیننده فصل اول یه یازده میلیون و خرده‌ای بیننده در فصل هفتم می‌رسد. اما بازهم دیدنی است. و به نظرم پاتریک جین دوست‌داشتنی‌ترین و قابل تنفر و ترحم‌ترین شخصیت قصه است.


 

Goodreads  یک امکان خیلی جذاب دارد. چالش مطالعه». اینطور است که تصمیم می‌گیری در سال میلادی پیش‌رو مثلا 10 کتاب بخوانی. آخر هر سال به تو آمار می‌دهد. چقدر از مقدار مشخص شده‌ات را خوانده‌ای.تعداد کتابهایی که خواند‌ه‌ای چند صفحه بوده‌اند. در کدام ماه‌ها بیشتر مطالعه کرده‌ای. محبوب‌ترین و کمتر خوانده شده‌ترین کتاب‌هایی که خوانده‌ای کدام‌ها بوده‌اند. و.

من برای سال 2019 میلادی خواندن 40 کتاب را هدف‌گذاری کرده بودم. البته که فقط 25 کتاب خواندمlaugh. با تعدادی کتاب نیمه خوانده و یکی دو کتاب که هنوز در Goodreads ثبت نشده‌اند. افتخارم در این سال میلادی این بود که توانستم دو کتابی را که دوست ندارم تمام نکنم ولی تمام شده در نظر بگیرمشان و البته کتاب‌های کودک و نوجوان خوبی خواندم که طی 2020 تعدادشان بیشتر خواهد شد. اگر دوست داشتید می‌توانید لیست کتاب‌های خوانده شده من را

اینجا ببینید.

جدای از Goodreads عزیز،  من برای سال خورشیدی‌ام هم هدف‌گذاری مطالعه می‌کنم. برای سال خورشیدی هم مطالعه 40 کتاب در نظر گرفته‌ام. یک جدول دارم که موضوع، نوع، امتیاز، تاریخ خوانده شدن و. مربوط به هر کدام را مشخص می‌کند. حتی اینکه تکراری است یا خیر. اسفند ماه گزارش آن را هم می‌دهمlaugh.

این کار، داشتن آمار کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها، پادکست‌ها، مقاله‌ها و. بسیار کمک کننده است. تحلیل کردن یک لیست به شما کمک می‌کند که بفهمید روزهای یک سال خود را صرف پرداختن به چه موضوعاتی کرده‌اید. در چه حوزه‌هایی کمتر مطالعه کرده و در چه موضوعاتی زیاده از حد مطالعه کرده‌اید. چقدر سریال بیخود دیده‌اید؟ یا چه میزان از پادکست‌هایی که شنیده‌اید لذت برده‌اید؟ همه اینها به علاوه پاسخ کلی سوال دیگر که باید با توجه به شما و زندگی‌تان تهیه شود، کمک می‌کند که برای سال بعدتان نتیجه گیری کنید. مثلا من یک اسفند از دیدن تعداد زیادی سریال کره‌ای بی‌محتوا که تکراری دیده‌بودمشان یا بعد از دیدن چند قسمت رهایشان کرده بودم، شوکه شدم. نشستم و فکر کردم چرا اینطور است؟ چرا من این همه از زمانم را صرف همچین محتوایی کردم. دلیل را یافتم و یکی از برنامه‌های سال بعدم این شد که تعدد این سریال‌ها پایین بیاورم. تکراری نبینم. و سریال‌های خوب ببینم.


الان دقیقا سه دقیقه مانده به 8 صبح روز شنبه 17 اسفند است. چند روز گذشته است؟ نمی‌دانم. حالم بد است و زندگی را تعطیل کرده‌ام؟ نه. اتفاقا آرام‌تر از دوبار گذشته هستم. اما. اما یک جور حس غم در وجودم هست. مثل آن لِردی که ته یک لیوان قهوه ترک می‌نشیند. تلخ نیست. سخت است. جزع و فزع ندارد. بی‌تابی به درگاه خدا ندارد. چون تصمیم درستی بود. اما درست بودن به معنای راحت بودن نیست. یا به این معنی که برایت سخت و غم‌انگیز نباشد. خلاصه اینکه آنقدر تاثیرگذار هست که میان کرونا، ه‌های حمله کننده به خانه، پایان‌نامه، کار و نوشتن کتاب دوم، میان همه این شلوغی‌ها، جای مهمی در وجودم داشته باشد.جای خیلی مهم. زمان می‌برد تا رسوب شود و گه‌گاهی به یادم بیاید و تبدیل به یک آه شود.

الان که چهاردقیقه از 8 صبح گذشته است، با اینکه باید متن یک خبر را بنویسم و برای رئیس ارسال کنم. و بعدش یک پادکست را ویرایش کنم. و بعدش یک بولتن خبری را آماده کنم و برای رئیس بفرستم و بعدش کتابخانه را خالی کنم که آقای سم‌پاش بیاید و برای ه‌های احتمالی نادیدنی سم بریزد در کتابخانه، نمی‌دانم بعد از چند روز، اما حس کردم باید بنویسم. باید کمی رهاسازی با کلمات انجام دهم تا بتونم به همه کارهای بالا برسم. حالم خوب است و راستش با غم و رنج سر دعوا ندارم. چالش رنج است که معنا و شادی را می‌سازد(و همه چیزی که در مورد زندگی، شادی، رنج، معنا و امید فکر می‌کند عمرا در این یک جمله نمی‌گنجد و کامل نیست). اما همه اینها باعث نمی‌شود که سخت نباشد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها